هیچ کس ویرانیم را حس نکرد
وسعت تنهائیم را حس نکرد
در میان خنده های تلخ من
گریه پنهانیم را حس نکرد
در هجوم لحظه های بی کسی
درد بی کس ماندنم را حس نکرد
آن که با آغاز من مانوس بود
لحظه پایانیم را حس نکرد
من تمنّا کردم
که تو با من باشی
تو به من گفتی
- هرگز، هرگز
پاسخی سخت درشت
و مرا غصّه ی این
هرگز
کُشت
سلام وبلاگی ها!!!
منو یکی انداخت تو این خط که دیگه خودمم نمی تونم در بیام!!!
امیدوارم از وقتی که تو وبلاگم صرف می کنید نهایت استفاده رو ببرید!!!